عصر قم
من الغریب الی الحبیب...
شنبه 24 شهریور 1397 - 4:40:20 AM
ایسنا
عصر قم - "بسم الله الرحمن الرحیم، نامه ای از حسین بن علی(ع) به مرد فقیه حبیب بن مظاهر؛ ما وارد کربلا شدیم و تو نزدیکی مرا به رسول خدا(ص) می دانی، اگر اراده یاری ما داری زود نزد ما بیا".
  در کتاب سحاب رحمت "تاریخ و سوگندنامه سیدالشهداء" نوشته عباس اسماعیلی یزدی می‌خوانیم، اهل تاریخ نوشته‌اند: حبیب در کوفه سکونت داشت، و در خدمت حضرت امیر(ع) بود، و در همه جنگ‌های آن حضرت(جمل، صفین و نهروان) در رکاب آن بزرگوار جنگید، و از اصحاب خاص و حامل علوم آن کاشف اسرار بود.
صاحب "اعیان الشیعه" می نویسد: کنیه او ابوالقاسم مشکور، و موقع شهادت 75 ساله بود، تمام قرآن را حفظ داشت و هر شب_بعداز نماز عشاء تا طلوع فجر_ یک ختم قرآن می کرد.
چون امام حسین(ع) وارد زمین کربلا شد، نامه ای به محمد حنفیه و نامه ای به اهل کوفه و بالخصوص نامه ای به حبیب بن مظاهر اسدی به این نوشت که برخی نقل کرده اند امام حسین(ع) در ابتدای این نامه نوشته بودند: من الغریب الی الحبیب.... نامه ای از غریب به حبیب.
"بسم الله الرحمن الرحیم، نامه ای از حسین بن علی(ع) به مرد فقیه حبیب بن مظاهر؛ ما وارد کربلا شدیم و تو نزدیکی مرا به رسول خدا(ص) می دانی، اگر اراده یاری ما داری زود نزد ما بیا".
حبیب از ترس عبید الله در میان قبیله خود مخفی بود، چون نامه رسید، قبیله او از مضمون نامه مطلع شدند و دور او را گرفتند که آیا برای یاری حسین می رود یا نه؟ او گفت: پیرمردی هستم از من چه برآید، من نمی روم. قبیله او خاطر جمع شده، متفرق شدند.
همسر او گفت: ای حبیب، پسر پیامبر تو را به یاری طلبیده و تو از رفتن کوتاهی می کنی، فردای قیامت جواب رسول خدا را چه خواهی گفت؟!
حبیب از همسر خود هم تقیه می کرد، فرمود: اگر من به کربلا روم، پسر زیاد خانه مرا خراب می کند و اموال مرا غارت کرده تو را اسیر می کند.
آن شیر زن گفت: حبیب، تو پسر پیامبر را یاری کن بگذار خانه مرا خراب کنند و اموال مرا غارت و مرا اسیر کنند.ای حبیب از خدا بترس. حبیب گفت: ای زن مگر نمی بینی من پیرمردی هستم قوت شیمشیر زدن ندارم.
آتش خشم و حزن آن زن از این کلام زبانه زد و شیون کنان و اشک ریزان برخاست و مقنعه از سر کشید و برسر حبیب انداخت و گفت: اکنون که نمی روی مانند زنان در خانه بنشین! و باقلب سوزناک ناله از دل برکشید و گفت: یا اباعبدالله، کاش من مرد بودم و در رکاب تو جان فشانی می کردم.
حبیب چون آن منظره را دید و اخلاص همسر خود را فهمید، فرمود: ای زن، ساکت باش که دیده تو را روشن می کنم و این محاسن سفید خود را در یاری حسین(ع) به خون گلویم رنگین خواهم کرد.
سپس بر اسب خود سوار شد و به غلام خود گفت: در راه خدا آزادی! به هر کجا می خواهی برو.
غلام روی دست و پای حبیب افتاد و عرض کرد: ای سید من! مرا از این فیض محروم مکن و مرا با خود ببر تا جان خود را فدای حسین(ع) کنم. سپس حبیب، غلام را همراه خود سوار کرد و به جانب کربلا روانه شد.
چون به کربلا رسید، اصحاب به استقبال او شتافتند، حضرت زینب(س) فرمود: چه خبر است؟ عرض کردند: حبیب بن مظاهر به یاری شما آمده، فرمود: سلام مرا به حبیب برسانید.
چون سلام ایشان را رسانیدند، حبیب مشتی از خاک برداشت و بر فرق خود پاشید و گفت: من چه کسی باشم که دختر کبریای امیرعرب به من سلام برساند.
نقل شده است هنگامی که حبیب از حسین بن علی(ع) اذن رفتن به میدان نبرد خواست، حضرت فرمود: تو یادگار جدّ و پدرم هستی و پیر شده ای، چگونه راضی شوم که به میدان روی؟!
حبیب بگریست و عرض کرد: می خواهم در نزد جدّت رو سفید باشم و پدر و برادرت مرا از یاری کنندگان خود به حساب آورند(مهیج الاحزان).
نقل شده است چون لشکر به کوفه آمد، یک مرد تمیمی سر حبیب را به گردن اسب خویش آویخته و رو به قصر ابن زیاد می رفت. قاسم پسر نوجوان حبیب، سر پدر را دید و دنبال آن سوار افتاد و به او گفت: این سر پدر من است، آیا به من می دهی تا به خاک سپارم؟ گفت: امیر راضی نمی شود و می خواهم جایزه خوبی بگیرم.
ابی مخنف نقل کرده است: چون حبیب شهید شد، آثار شکستگی در چهره امام حسین(ع) آشکار شد و فرمود: "خداوند به تو جزای خیر دهد ای حبیب، تو مردی با فضیلت بودی که در یک شب همه قرآن را می خواندی" و نیز فرمود "اجر خود و یاران با وفایم را به حساب خدا می گذارم."


http://www.Qom-Online.ir/fa/News/61044/من-الغریب-الی-الحبیب
بستن   چاپ